جدول جو
جدول جو

معنی بانگ آمدن - جستجوی لغت در جدول جو

بانگ آمدن
(مُ قَ مَ)
فریاد رسیدن. آواز آمدن. آوایی شنیده شدن: حیلتی ساخت در کشتن فور به آنکه از جانب لشکر فور بانگی به نیرو آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 90).
خاقان اکبر کز فلک بانگ آمدش کالامر لک
در پای او دست ملک روح معلا ریخته.
خاقانی.
ناله ها کردم چنان کز چرخ بانگ آمد که بس
ای عفی اﷲ در تو گویی ذره ای ز آن درگرفت.
خاقانی.
بانگ آمد از قنینه کاباد بر خرابی
دریاب کار عشرت گر مرد کار آبی.
خاقانی.
- بانگ برآمدن، آوا برخاستن. آهنگ بلند شدن. فریاد و فغان برخاستن. آوا درافتادن: و خوارزمشاه آنگاه خبر یافت که بانگ غوغا از شهر برآمد که در پای وی رسن کرده بودند و میکشیدند. (تاریخ بیهقی).
نای چو شهزادۀ حبش که زند چشم
بانگش از آهنگ ده غلام برآمد.
خاقانی.
شی ٔ اللهی بزن که برآید ز خانه بانگ
یا اللهی بگو که گشایند بر تو در.
خاقانی.
بانگ برآمد ز خرابات من
کی سحر اینست مکافات من.
نظامی.
زهر بیاور که از اجزای من
بانگ برآید به ارادت که نوش.
سعدی (طیبات).
گر بانگ برآید که سری در قدمی رفت
بسیار بگویید که بسیار نباشد.
سعدی (طیبات).
در خرمی بر سرائی ببند
که بانگ زن از وی برآید بلند.
سعدی (بوستان).
ناگه ز خانه بانگ برآید که خواجه مرد.
سعدی.
استنقاع، بانگ برآمدن. (تاج المصادر بیهقی).
- به بانگ آمدن، به آواز آمدن. خواندن. متغنی شدن: عندلیب هنر به بانگ آمد. (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 387)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بند آمدن
تصویر بند آمدن
بسته شدن، بسته شدن راه و مجرا
باز ایستادن هر جسم مایع که از جایی جاری باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بانگ زدن
تصویر بانگ زدن
فریاد زدن، آواز برآوردن، خواندن یا راندن کسی از روی خشم و غضب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باز آمدن
تصویر باز آمدن
دوباره آمدن، برگشتن، به جای خود برگشتن، برای مثال اگر آن طایر قدسی ز درم بازآید / عمر بگذشته به پیرانه سرم بازآید (حافظ - ۴۸۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنگ آمدن
تصویر تنگ آمدن
کنایه از به ستوه آمدن، آزرده شدن، ملول شدن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ رَ ضَ)
برشدن. برآمدن. ارتفاع گرفتن. صاعد شدن.
- بالا آمدن آب رود یا دریا، مد پیدا کردن آب. طغیان کردن آب. ارتفاع گرفتن و برآمدن آب.
- بالا آمدن جان، تعبیری دشنام گونه است مردن و جان دادن یا جان سپردن را.
- بالا آمدن ساختمان، به مرحلۀ پوشش رسیدن آن. برآمدن دیوارهای آن. از زمین برتر شدن پایه های ساختمان.
- بالا آمدن شکم، نفخ کردن شکم. باد کردن شکم.
-
لغت نامه دهخدا
(شُ دَ)
مانع شدن. مانع گردیدن. جلوگیر شدن:
از کبابش مانع آمد آن سخن
بخت نوبخشد ترا عقل کهن.
(مثنوی چ خاور ص 140).
مانع آید از سخنهای مهم
انبیا بردند امر فاستقم.
(مثنوی چ خاور ص 179).
مانع آید او ز دید آفتاب
چونکه گردش رفت شد صافی و ناب.
(مثنوی چ خاور ص 255).
و رجوع به مانع شدن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ عَ)
تنگ آمدن. به جان آمدن. عاجز و ملول شدن. (آنندراج) :
هست برین فرش دورنگ آمده
هر کسی از کار بتنگ آمده.
نظامی.
بتنگ آمد دل از بی همدمیها رو بکوه آرم
مگر آنجا کنم پیوند فریادی به فریادی.
صائب
لغت نامه دهخدا
(مَ وَ)
راضی بودن. (ناظم الاطباء) : قدن، بسند آمدن چیزی. (منتهی الارب). احساب. (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
اکبار. (المصادر زوزنی). عظیم شمردن. عظیم و مهم جلوه کردن: چون خبر به عمرو (لیث) رسید آن (شکست لشکریان وی) او را بزرگ آمد و دولت دیرینه گشته... (تاریخ سیستان).
به کتّابش آن روز سابق نبرد
بزرگ آمدش طاعت از طفل خرد.
(بوستان).
لغت نامه دهخدا
(مِ)
زله شدن. سته شدن. مانده شدن. (ناظم الاطباء). به تنگ آمدن. به ستوه آمدن: قومی که از دست تطاول این بجان آمده بودند و پریشان شده. (گلستان سعدی).
ای پادشه خوبان داد از غم تنهائی
دل بی تو بجان آمد وقت است که بازآیی.
حافظ.
، از اسبان یکصد و زائد از آن. (منتهی الارب). یکصد و زیاده از سواران. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ بَ شُدَ)
تأخیر کردن:
ز کارش نیامد زمانی درنگ
چنین باشد آن کو بود مرد جنگ.
فردوسی.
، ماندن. اقامت کردن. توقف کردن:
به رفتن دو هفته درنگ آمدش
تن آسان خراسان به چنگ آمدش.
فردوسی.
چو آباد جایی بچنگ آمدش
برآسود و چندی درنگ آمدش.
فردوسی.
، مماطله کردن. اهمال کردن. دست دست کردن:
که تنها بر او به جنگ آمدی
چو رفتی به رزمش درنگ آمدی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(مُ)
همراه آمدن. معاً آمدن. به اتفاق هم آمدن. (ناظم الاطباء). انضمام. تقلص. احلاب. (تاج المصادر بیهقی). در صحبت یکدیگر فرارسیدن.
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ مَ)
قبول کردن. پذیرفتن. راست پنداشتن. باور کردن:
نشان داده بود از پدر مادرت
ز بهر چه نامد همی باورت ؟
فردوسی.
لغت نامه دهخدا
(مَ)
سست و ضعیف شدن. (ناظم الاطباء).
- بسنگ آمدن پا و سنگ آمدن، کنایه از زخمی شدن پا باشد. (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ غامْ مَ)
به دست آمدن. نصیب شدن:
ز گستردنیها و از بوی و رنگ
ببین تا ز گنجت چه آید بچنگ.
فردوسی.
و رجوع به چنگ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
فریاد کردن. فریاد زدن. بانگ برآوردن. آواز کردن کسی را از روی سختی و غضب. (ناظم الاطباء). صدا زدن و داد زدن. (فرهنگ نظام). آواز دادن. آوا دردادن. تشر زدن. (فرهنگ نظام) :
مزن بر کم آزار بانگ بلند
چو خواهی که بختت بود یارمند.
فردوسی.
زدی بانگ کای نامداران جنگ
هرآنکس که دارد دل و نام و ننگ.
فردوسی.
منادی گری را بفرمود شاه
که شو بانگ زن پیش این بارگاه.
فردوسی.
بوالقاسم پسرش بانگ برغلامان زد. (تاریخ بیهقی). قاید بانگ بر او زد و دست به قراچولی کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 324). بوسهل این مقدار بامام میگفت که آلتونتاش رایگان از دست بشد به شبورقان، من بانگی بر وی زدم. (همان کتاب ص 323). بانگ زد دانیال راکه بیرون آی. (مجمل التواریخ والقصص).
بأست ار بانگ برزمانه زند
گرگ را سیرت شبان باشد.
انوری.
صاحب ستران همه بانگ بر ایشان زدند
کاین حرم کبریاست بار بود تنگ یاب.
خاقانی.
یکی بانگ زد روبه حیله ساز
که بند از دهان سگان کرد باز.
نظامی.
بانگ برین دور جگرتاب زن
سنگ برین شیشۀ خوناب زن.
نظامی.
دگر ره بانگ زد بر خود بتندی
که با دولت نشاید کردکندی.
نظامی.
بانگ زد آن شه که ای باد صبا
پشه افغان کرد از ظلمت بیا.
مولوی.
خواست تا او سجده آرد پیش بت
بانگ زد آن طفل کانی لم امت.
مولوی.
مزن بانگ با شیرمردان درشت
چو باکودکان برنیایی به مشت.
سعدی (بوستان).
وقتی به غرور جوانی بانگ برمادر زدم. (گلستان).
قدم زنند بزرگان دین و دم نزنند
که از میان تهی بانگ میزند خشخاش.
سعدی (طیبات).
اجلاب، بانگ برچیزی زدن. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ)
آواکردن. فریاد کردن.
- بانگ آوردن از...، آوا برآوردن از:
چنان بانگ آرم از بوسش چنان چون بشکنی پسته
منم خو کرده با بوسش چنان چون باز برمسته.
رودکی.
- به بانگ آوردن، واداشتن به بانگ کردن. به صدا آوردن:
سفال را به تپانچه زدن به بانگ آرید
به بانگ گردد پیدا شکستگی ز درست.
رشیدی سمرقندی.
-
لغت نامه دهخدا
(مُ)
آواز کردن. (ناظم الاطباء). فریاد کردن. بانگ برآوردن. صخب. اصلاق. اعجاج. عجیج. عج. صیحان. صیاح. صدید. صرخ. صراخ. هبیب. عزیف. زجل. قلقله.کشکشه. سلق. (منتهی الارب). هتف. (تاج المصادر بیهقی). انتجاج. هیاط. هبهبه. (منتهی الارب) :
شوی بگشاد آن فلرزش خاک دید
کرد زن را بانگ و گفتش ای پلید.
رودکی.
و عیاران بانگ یا جعفر همی کردند. (تاریخ سیستان). و طبل نیافتند، دبه ای بزرگ برگرفتند و بزدند و بانگ بوبکر (نبیرۀ دختری خلف) کردند. (تاریخ سیستان). امیر گفت چه میگویی. و بانگی سخت بکرد و دست از نان بکشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 443). یکی از موالی عبداﷲ چون دید بانگ کرد که امیرالمؤمنین را بکشتند. (همان کتاب ص 189). بعضی که مانده بودند جبرئیل بانگی بکرد چنانکه تمامت هلاک شدند. (قصص الانبیاء ص 95).
بانگ کنی کاین سخن رافضی است
جهل بپوشی به زبان آوری.
ناصرخسرو.
گر از تو چو از من نفور است خلق
ترا به، مکن هیچ بانگ و نفیر.
ناصرخسرو.
در آن میان شتربه بانگی بلند بکرد. (کلیله و دمنه). کفشگر زنرا بانگ کرد. (کلیله و دمنه).
بانگ کردی آنچه گم کردی به راه
پس نشان جستی ز خلق آنجایگاه.
عطار (مصیبت نامه).
بس کنم خود زیرکان را این بس است
بانگ دو کردم اگر در ده کس است.
مولوی.
در بیابان چو گورخر میتاخت
بانگ میکرد و جفته می انداخت.
سعدی (صاحبیه).
بانگ میکرد و زار می نالید
کای دریغا کلاه و دستارم.
سعدی (هزلیات).
چو سگ بر درش بانگ کردم بسی
که مسکین تر از سگ ندیدم کسی.
سعدی (بوستان).
لغت نامه دهخدا
پترانیدن باز داشته کردن مانع شدن: از کبابش مانع آمد آن سخن بخت نو بخشد ترا عقل کهن. (مثنوی. نیک. 10: 3)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنگ آمدن
تصویر تنگ آمدن
نزدیک آمدن، بستوه آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسند آمدن
تصویر بسند آمدن
راضی بودن، کافی شدن، یا بسند آمدن با کسی. از عهده وی برآمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باهم آمدن
تصویر باهم آمدن
به اتفاق یکدیگر آمدن معا آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بجان آمدن
تصویر بجان آمدن
بستوه آمدن بتنگ آمدن بیزار شدن از زندگانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بار آمدن
تصویر بار آمدن
تربیت شدن، پرورش یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باز آمدن
تصویر باز آمدن
برگشتن، رجعت کردن، بازآوردن، تجدید کردن، برگرداندن
فرهنگ لغت هوشیار
فریاد زدن آواز بلند بر آوردن، باز داشتن چیزی نگاهداشتن، یا بانگ زدن بر کسی. راندن وی دور کردن او از پیش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بند آمدن
تصویر بند آمدن
باز ایستادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باد آمدن
تصویر باد آمدن
وزیدن باد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بجان آمدن
تصویر بجان آمدن
((بِ. مَ دَ))
به تنگ آمدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بار آمدن
تصویر بار آمدن
((مَ دَ))
تربیت شدن (چه خوب چه بد)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بانگ زدن
تصویر بانگ زدن
((زَ دَ))
فریاد زدن، آواز بلند برآوردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بند آمدن
تصویر بند آمدن
((~. مَ دَ))
بازایستادن، بسته شدن، متوقف شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تنگ آمدن
تصویر تنگ آمدن
((~. مَ دَ))
خسته شدن، درمانده شدن، دلگیر شدن، نزدیک شدن
فرهنگ فارسی معین
برآمدن، صعود کردن، افزوده شدن، زیاد شدن (سطح آب) ، متورم شدن، ورم کردن، آماس کردن، باد کردن، برجسته شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد